🎀Roman_serial🎀
119 subscribers
1.26K photos
97 videos
28 files
141 links
Download Telegram
🎀Roman_serial🎀
🔥 پارت ۹۵ 📒 رمان " تب دلهره " 💞💋 🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️ با شهباز و توحید از اون قصر مخوف بیرون زدم . تمام وجودم پر بود از استرس روز های آینده ... من از شاهرخ نفرت داشتم برای نشونه گرفتن نقطه ضعفام که منو مجبور به قبول همه چیز کرده بود و واهمه ی انجام…
🔥 پارت 96

📒 رمان " تب دلهره " 💞💋

🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️

از کنارش گذشتم و به خونه رفتم . پیام پشت سرم به راه افتاد و صدای بسته شدن در رو شنیدم . هنوز چند قدمی نرفته بودم که آرنجم رو گرفت و با زاری گفت : یاس منه خر یه غلطی کردم . جوابه منو بده ...
به سمتش برگشتم و دو دستم رو دو طرف صورتش گذاشتم ... چهره ی دوست داشتنیش رو با همون بغض قاب گرفتم و خیره شدم به چشمایی که برق می زد و من می فهمیدم که این برق پشیمونیه .
ـ تو فقط خواستی کمکم کنی ، همین ... هیچ چیزی نشده .. هر اتفاقی هم قرار بود بیفته می افتاد ... چه با تو چه بی تو ...
ـ واضح بگو ...
ـ هیچی ، سند سازی ... نمیشه کاری کرد پیام ، تو فقط دور بمون . مرگه یاس دور بمون و نذار تن و بدنم بلرزه. مثله پیمان ...
تند دستام رو هل داد و عقب رفت : اسمه اون کثافت رو نیار جلوی من ، صدبار گفتم !
انگشت اشاره م رو روی بینی گذاشتم :هیس پیام. تو رو قرآن هیس . نذار بی بی بفهمه .
پیام فهمیده بود یه جای کار می لنگه و من برای اون و اون برای من دل نگرون بود !
************
با اخم به پیرزنه اخموی روی تخت نگاه کردم . دلم قهوه می خواست . نذاشته بود بخورم . کوروشه بیچاره چقدر اصرار کرده بود . پوفی کشیدم و خسته سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم



پارت های بعدی این رمان فوق العاده رو آنلاین در کانال رمان سریال دنبال کنید .☺️👇

🎀📒 @roman_serial 💋
#ادامه_دارد...
🎀Roman_serial🎀
🔥 پارت 96 📒 رمان " تب دلهره " 💞💋 🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️ از کنارش گذشتم و به خونه رفتم . پیام پشت سرم به راه افتاد و صدای بسته شدن در رو شنیدم . هنوز چند قدمی نرفته بودم که آرنجم رو گرفت و با زاری گفت : یاس منه خر یه غلطی کردم . جوابه منو بده ... به…
🔥 پارت 97

📒 رمان " تب دلهره " 💞💋

🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️



صدای پیرزن تو سرم اکو داشت : تو این خونه چیزی رو از کوروش نگیر و نخور ... اینجا مهمونی نیست !
خدایا مصبت رو شکر که پول رو به کیا می دی ! قهوه بود طلا که نبود ... دلگیر شده بودم و پیرزن خودش این رو فهمیده بود اما اخماش هنوزم تو هم بود ....
************
ـ ببین خانوم ، این به صورتی می زنه .
ـ خب فرقه اینا چیه ؟
ـ من قهوه ای می خوام . تُنه قهوه ای ....
خسته از چونه زدن با دخترک مداد لب رو گرفتم : عزیزم اینا همین تُن رو دارن . من واقعا نمی دونم شمـ ...
ـ خلوت کن اینجا رو ... کنار ، کنار ...
سرم رو بلند کردم و با دیدن شهباز و توحید که خانوم های جمع شده دور بساط منو کنار می زدن دهنم باز موند . فکر می کردم از خاطر شاهرخ رفتم بعد از دوروز ... اما این دو نفری که به چشم می دیدم حقیقت رو به مسخره ترین وجه ممکن به من یاد آوری می کردن .
زنا هر کدوم با غرغر پراکنده شدن و من تند از روی نیمکت ایستگاه مترو بلند شدم و گفتم : هوی ... چتونه ؟
شهباز ـ خفه ...



پارت های بعدی این رمان فوق العاده رو آنلاین در کانال رمان سریال دنبال کنید .☺️👇

🎀📒 @roman_serial 💋
#ادامه_دارد...
🎀Roman_serial🎀
🔥 پارت 97 📒 رمان " تب دلهره " 💞💋 🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️ صدای پیرزن تو سرم اکو داشت : تو این خونه چیزی رو از کوروش نگیر و نخور ... اینجا مهمونی نیست ! خدایا مصبت رو شکر که پول رو به کیا می دی ! قهوه بود طلا که نبود ... دلگیر شده بودم و پیرزن خودش…
🔥 پارت 98

📒 رمان " تب دلهره " 💞💋

🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️


توحید ـ سلام ....
من و شهباز همچنان به توحیدی که رعایت ادب کرده بود نگاه کردیم که بی تفاوت شونه ای بالا انداخت و گفت : وقتی دو تا زبون نفهم به هم می افتن یکی باید بیاد بینشون مثل آدم حرف بزنه دیگه ، مگه نه ؟!
شهباز ـ پس توام خفه ...
توحید خندید و روی نیمکتِ کنار نیمکتی که من روی اون نشسته بودم ولو شد .
شهباز ـ جمع کن بند و بساطت رو باس بریم ...
ـ بریم؟! کجا بریم ؟ من با تو بهشتم نمیام ...
شهباز پر حرص لب زد : تو دعا کن قسمته جهنم نشی ، بهشت رو یه فکری میکنیم .
توحید پوفی کشید و خم شده و وسایل اطراف ساکم رو نا مرتب داخل کیف می ریخت و گفت : بسه ور ور کردن . جمع کنین بریم ...
تند به سمتش رفته و دستش رو هل دادم و خودم مشغول شدم : من نمیام هیچ جا ...
توحید همونطور خم مونده بود که زیر لب طوری که فقط من بشنوم زمزمه کرد : نذار آقا عصبی بشه که زهر چشمش دودمان به باد می ده وای به حال زبون درازی ...
ماتم برد . منو ترسونده بود .... من ترسیدم از شاهرخ گرگ صفت و توحید در کمال خونسردی مشغول جمع کردن اسبابم از کف سرامیک شده ی ایستگاه مترو شد . این بار سکوت کردم وشهباز مشکوک نگاش بین منو توحید تاب می خورد !



پارت های بعدی این رمان فوق العاده رو آنلاین در کانال رمان سریال دنبال کنید .☺️👇

🎀📒 @roman_serial 💋
#ادامه_دارد...
🎀Roman_serial🎀
🔥 پارت 98 📒 رمان " تب دلهره " 💞💋 🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️ توحید ـ سلام .... من و شهباز همچنان به توحیدی که رعایت ادب کرده بود نگاه کردیم که بی تفاوت شونه ای بالا انداخت و گفت : وقتی دو تا زبون نفهم به هم می افتن یکی باید بیاد بینشون مثل آدم حرف بزنه…
🔥 پارت 99

📒 رمان " تب دلهره " 💞💋

🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️


توحید سرپا شد و مانتوم رو از سرشونه گرفت و به سمت بالا کشید و من حرفی برای زدن نداشتم و حتی پرخاش هم نکردم . ایستادم که توحید جلوتر از من و شهباز به راه افتاد .. وقتی متوجه ایستادن و حرکت نکردن من شد همونطور که به راهش ادامه می داد بی توجه به افرادی که از کنارش می گذشتن بلند گفت : من هر موقع به ماشین برسم راه می افتم . جا موندن بقیه به من ربطی نداره . نگی نگفتی خانوم ...
پاتند کردم و با عجله خودمو بهش رسوندم و شهباز دو سه قدمی عقب تر از ما راه می رفت ...
ـ اون از من چی می خواد ؟
توحید ـ بگو آقا ، عادت کنی ....
ـ هرکی ... برام مهم نیست ، چیکار کنم دست از سرم برداره ؟ ...
ایستاد و منم مجبور به ایستادن شدم . زل زد به چشمای نگرانم که برای گرفتن جواب خیره ش بود بابت گرفتن راه حل برای خلاصی از دست شاهرخی که آقا صداش می زد ... باز پرسیدم :
ـ چی کار کنم دست از سرم برداره ؟
ـ بمیر....
چشمام گشاد شد و شهباز بلند خندید . گفتم یه شوخی بیشتر نیست و شهباز به حرف اومد : من جای تو بودم دنبال راه حل نمی گشتم ... حقیقت همیشه تلخه گربه وحشی !
جوابی ندادم . با شهباز دهن به دهن نشدن بهتر از حرف زدن باهاش بود . توحید بی تفاوت شونه ای بالا انداخت و به راهش ادامه داد .



پارت های بعدی این رمان فوق العاده رو آنلاین در کانال رمان سریال دنبال کنید .☺️👇

🎀📒 @roman_serial 💋
#ادامه_دارد...
🎀Roman_serial🎀
🔥 پارت 99 📒 رمان " تب دلهره " 💞💋 🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️ توحید سرپا شد و مانتوم رو از سرشونه گرفت و به سمت بالا کشید و من حرفی برای زدن نداشتم و حتی پرخاش هم نکردم . ایستادم که توحید جلوتر از من و شهباز به راه افتاد .. وقتی متوجه ایستادن و حرکت نکردن…
🔥 پارت 100

📒 رمان " تب دلهره " 💞💋

🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️


به ناچار منم دنبالشون به راه افتادم . باید دوباره به اون ویلای مخوف می رفتم و با صاحب مخوف ترش حرف می زدم . باز ترس بَرَم داشت ...
تو ماشین کسی با من حرف نمی زد و اون دو برای خودشون می گفتن و می خندیدن . بی حرف از پنجره به بیرون نگاه می کردم .
رسیدیم . باز همون نگهبان و باز شدن درا ... باز کت و شلواری های قلاده ی سگ به دست ... باز ویلای پر ابهت .... این بار خودم در رو باز کرده و پیاده شدم ... بین سر سبزی شاخ و برگ درختا صدای پارس سگا پیچیده بود . بی وقفه و پشت سر هم پارس می کردن و انگار که شکار خودشون رو پیدا کرده باشن و برای در دسترس نبودنش اینطور وحشیانه سر و صدا کنن .... و من ناخود آگاه به بدنه ی ماشین چسبیده بودم .
توحید به سمت نگهبانی که کنار درخت ایستاده بود رو کرد : چه خبره مهران ؟
مهران با لبخندی که من هیچ خوشم نیومد جواب داد : آقا یکی از آدمای کاوه رو گیر آورده . مثل اینکه دور ویلا پرسه می زده . سگا گرفتنش !
آدمای کاوه ... ته دلم خالی شد و نگاه سرگردونم دور تا دور باغی که فقط گل و درخت بود رو گذروند ... پیمان ؟؟ دلم ریخت . نکنه پیمان رو گرفته باشه ...
توحید لبخندی زد : پَه امشب سور داریم ...
با صدایی که انگار از ته چاه می اومد لب زدم : او .. اون کیه ؟
شهباز خندید : شاید اوله اسمش پ باشه !
چشمکی هم در انتهای این شوخی بیمزه زد و من بیشتر به هول و وَلا افتادم . با همون نگاه ترسیده باز گوشه به گوشه ی باغ رو نگاه می کردم که توحید تشر زد : زر نزن شهباز ...



پارت های بعدی این رمان فوق العاده رو آنلاین در کانال رمان سریال دنبال کنید .☺️👇

🎀📒 @roman_serial 💋
#ادامه_دارد...
🎀Roman_serial🎀
🔥 پارت 100 📒 رمان " تب دلهره " 💞💋 🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️ به ناچار منم دنبالشون به راه افتادم . باید دوباره به اون ویلای مخوف می رفتم و با صاحب مخوف ترش حرف می زدم . باز ترس بَرَم داشت ... تو ماشین کسی با من حرف نمی زد و اون دو برای خودشون می گفتن…
🔥 پارت ۱۰۱

📒 رمان " تب دلهره " 💞💋

🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️


رو به من برگشت : بیا بریم تو .
به دنبال توحید راه افتادم . من حتی از مهران و شهباز هم ترسیده بودم و کمی آروم بودنه توحید باعث شده بود بی حرف به حرفاش گوش کنم .
وارد ساختمون شدیم و من هر طرف که پنجره می دیدم تموم وجود چشم می شد به امید دیدن کسی که پیمان نباشه !!!
این بار توی سالن نگهم داشتن . من سرپا بودم و چشم به در دوختم . توحید با تلفن همراه حرف می زد و شهباز روی مبل تکنفره ای نشسته بود و با لبخند کجی به من نگاه می کرد . انگار از این همه استرس داشتنم لذت می برد .
کمی که گذشت به پاهام حرکتی داده و به سمت پنجره ی قدی رفتم که پرده ی کِرم رنگی جلوش رو پوشونده بود و من گوشه ی پرده رو کنار زدم .
انتهایی ترین گوشه ی باغ چند نفری جمع بودن و پیدا کردن شاهرخ بینه اونا سخت نبود . فاصله زیاد بود و من واضح نمی دیدم .
چند نفر از نگهبانا ایستاده بودن و قلاده ها رو به دست گرفته بودن . سگا به سمت کسی که زانو زده بود پارس کرده و برا رسیدن بهش بالا و پایین می پریدن و من اما روح از بدنم جدا شد با دیدن اسلحه ای که شاهرخ اونو از کمرش بیرون کشید و به سمت مرد زانو زده نشونه رفت .
کسی که زانو زده بود پشت به من و رو به شاهرخ بود ...گوشه ی لبم رو جویدم و زل زده بودم به کسی که زانو زده . من فقط دنبال نشونه بودم برای اثبات اینکه مَرده زانو زده پیمان نیست ... نشانه مثل قد ، مثل مو ... به شانس بَدَم لعنت فرستادم از این فاصله ی زیادی که هیچ کدوم اینا هم معلوم نبود ...



پارت های بعدی این رمان فوق العاده رو آنلاین در کانال رمان سریال دنبال کنید .☺️👇

🎀📒 @roman_serial 💋
#ادامه_دارد...
🎀Roman_serial🎀
🔥 پارت ۱۰۱ 📒 رمان " تب دلهره " 💞💋 🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️ رو به من برگشت : بیا بریم تو . به دنبال توحید راه افتادم . من حتی از مهران و شهباز هم ترسیده بودم و کمی آروم بودنه توحید باعث شده بود بی حرف به حرفاش گوش کنم . وارد ساختمون شدیم و من هر طرف…
🔥 پارت ۱۰۲

📒 رمان " تب دلهره " 💞💋

🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️



شاهرخ و دار و دسته ش مثله دسته ای کرکس یا لاشخور بودن که دور تا دور شکارشون رو گرفته و این بین سگا رعب و وحشت بیشتری ایجاد می کردن ...
صدایی بیخ گوشم اومد : نترس پیمان نیست...
از جا پریدم و برگشتم ... دستمو روی قفسه ی سینه گذاشته و به توحیدی خیره شدم که یه قدمیم ایستاده بود و گفتم : تـ ... تو راست می گی ؟
توحید دهن باز کرد که صدای وحشتناکه شلیک گلوله برای بار دوم منو از جا پروند و تند به سمت پنجره برگشتم ... حالا مَرد زانو زده به پهلو افتاده بود و شاهرخ دستی که با اون اسلحه رو گرفته بود موازی بدنش گذاشت و به جسد افتاده روی زمین نگاه می کرد ...
ناباورانه به مَردی که حالا مُرده بود نگاه می کردم ... کشته بود ... شاهرخ به راحتی آب خوردن اونو کشته بود . قلبم تند می کوبید و حالت تهوع امونم رو بریده بود . با وحشت به سمت توحید برگشتم که با اخم به پشت سرم ، یعنی پنجره و اون صحنه ی قتل نگاه می کرد و من اما خشکم زده بود .
شهباز کنار توحید ایستاد و با لبخند زل زده بود ... صدای باز شدن در سالن اومد و نگاه هر سه نفرمون به سمت ورودی رفت و با دیدن شاهرخ خونسردی که انگار نه انگار جون یکی رو گرفته بود ، توحید و شهباز رو دور زده و دقیقا مقابلش ایستادم : تـ ... تو کشتیش !
پوزخندی زد و بی حرف از کنارم گذشت و روی مبل جا گرفت .



پارت های بعدی این رمان فوق العاده رو آنلاین در کانال رمان سریال دنبال کنید .☺️👇

🎀📒 @roman_serial 💋
#ادامه_دارد...
🎀Roman_serial🎀
🔥 پارت ۱۰۲ 📒 رمان " تب دلهره " 💞💋 🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️ شاهرخ و دار و دسته ش مثله دسته ای کرکس یا لاشخور بودن که دور تا دور شکارشون رو گرفته و این بین سگا رعب و وحشت بیشتری ایجاد می کردن ... صدایی بیخ گوشم اومد : نترس پیمان نیست... از جا پریدم…
🔥 پارت ۱۰۳

📒 رمان " تب دلهره " 💞💋

🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️


شهباز چشمکی حواله م کرده و به دنبال توحید راه افتاد .... با صدای بسته شدن در نگاه ترسیده م به سمت شاهرخی رفت که روی مبل لم داده بود و از گوشه ی کتش کُلتی رو که به کمر زده بود پیدا بود . من با دیدن همون تفنگی که تا چند دقیقه ی پیش یکی رو از هستی ساقط کرده بود زبونم بند اومده و هراز گاهی به شاهرخی که با دقت منو می پایید نگاه می کردم .
از جا بلند شد و جلوی من ایستاد . من از مَرد مقابلم که هرکاری ازش برمی اومد می ترسیدم .
شاهرخ ـ ترسیدی !
باز خبر داد ... اون خیره بود و من با خودم هرطور حساب می کردم دلیل لذت بردنش از ترسوندن منو نمی فهمیدم... جوابی ندادم . اونقدر تابلو بود ترسیدم که جایی برای انکار نمیذاشت .
با نفرت بهش زل زدم و گفتم : تـ .. تو ... تو قاتلی ...
طبق عادت شستش رو روی گوشه ی لبش کشید : درست حدس زدی !
ـ ولی ...
دستش رو توی جیبش برد و بسته ای سفید رنگ رو به سمتم پرت کرد که روی سینه م خورد و روی پارکتا افتاد : زر مفت نزن . من حوصله ی اراجیف ندارم . از امروز کارت شروع میشه .
نگام به بسته ی روی زمین بود و گفتم: کارم ؟؟؟
ـ یادت که نرفته ؟ رفته ؟ می خوای یادت بیارم ؟



پارت های بعدی این رمان فوق العاده رو آنلاین در کانال رمان سریال دنبال کنید .☺️👇

🎀📒 @roman_serial 💋
#ادامه_دارد...
🎀Roman_serial🎀
🔥 پارت ۱۰۳ 📒 رمان " تب دلهره " 💞💋 🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️ شهباز چشمکی حواله م کرده و به دنبال توحید راه افتاد .... با صدای بسته شدن در نگاه ترسیده م به سمت شاهرخی رفت که روی مبل لم داده بود و از گوشه ی کتش کُلتی رو که به کمر زده بود پیدا بود . من با…
🔥 پارت ۱۰۴

📒 رمان " تب دلهره " 💞💋

🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️


با انگشت اشاره بسته رو نشون دادم و گفتم : این چیه ؟
ـ کروکودیل !
متوجه چیزی که گفته بود نشدم . زمین تا آسمون فرق بود بین کروکودیلی که من توی حیات وحش تلویزیون دیده بودم با این بسته ی کوچیک ... سوالی نگاش کردم که جواب داد : زیاد نَدون ... به نفعته نادون باشی !
ـ خـ .. خب من ، من چیکارش کنم ؟
ـ توحید میگه !
من ندونسته از این بسته ی مربعی تو ابعاد کوچیک حتی کوچیکتر از بسته ی کبریت میترسیدم . من از شاهرخ و هرچیزی که می گفت و هرچیزی که بهش مربوط می شد می ترسیدم و واهمه داشتم .
من خیره ی بسته بودم و شاهرخ باز جلو اومده و یه قدمی من ایستاد زمزمه کرد . صدای آرومش ترس بیشتری می داد : زنده زنده دفنت میکنم اگه بازیم بدی یاسی ، اول تک تک دوست داشته هات رو دفن می کنم و بعد خودت ... دسته کم نگیر منو !
زل زدم به چشماش که حالا رنگ روشن تری داشت و کشف رنگ این چشما خودش فلسفه ای بود . زل زدم و فهمیدم این بسته ی کوچیک تا چه حد مهمه که شاهرخ از دفن کردنم حرف می زد . به من پشت کرد و از پله ها بالا رفت .
ترسیدم . صدای باز شدن در ورودی سالن و قدمایی که نزدیکم می شدن .
توحید ـ الو ... کوشی ؟؟
شهباز ـ هپروته !
توحید نچی کرد به بی موقع دهان باز کردنه شهباز که فقط مزخرف از اون بیرون میریخت و به من گفت : چته ؟



پارت های بعدی این رمان فوق العاده رو آنلاین در کانال رمان سریال دنبال کنید .☺️👇

🎀📒 @roman_serial 💋
#ادامه_دارد...
🎀Roman_serial🎀
🔥 پارت ۱۰۴ 📒 رمان " تب دلهره " 💞💋 🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️ با انگشت اشاره بسته رو نشون دادم و گفتم : این چیه ؟ ـ کروکودیل ! متوجه چیزی که گفته بود نشدم . زمین تا آسمون فرق بود بین کروکودیلی که من توی حیات وحش تلویزیون دیده بودم با این بسته ی کوچیک…
🔥 پارت ۱۰۵

📒 رمان " تب دلهره " 💞💋

🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️


با دست بسته ی روی زمین رو نشون دادم که توحید خم شد و بسته رو برداشت .
توحید ـ خب که چی ؟ هروئینه دیگه !
هروئین ؟!؟! رنگم پرید ... هروئین مواد بود ... مواد مخدر ... کروکودیل چرا ؟ ...نگفته بود هروئین ... توحید خبر نداشت ؟ .... اصلا کروکودیل شاید رمز بود .... گیج شدم ...
ـ کـ .. کروکودیل !
توحید پوفی کشید و شهباز با چشمای گرد شده گفت : کروکودیل ؟!؟!
توحید اخم کرد : لعنتی ، لعنتی ... از کجا اومده ؟؟؟
شهباز ـ اصلا چرا داده به این بچه ؟
توحید ـ گفته بود برای پخش بذارمش تو گروه . ظاهره خوبی داره ، مشتری پسنده !!!!
با دهنه باز به مکالمه ی اونا گوش می دادم ... صدای توحید توی سرم پیچید « ظاهر خوبی داره » .... « مشتری پسنده » .... مشتری پسند بودم ؟؟؟ سرم گیج رفت ... قرار بود مواد پخش کنم ؟؟؟ محال بود ... این امکان نداشت ...
شهباز و توحید کنار هم بودن که از بین اونا گذشته و تند از پله هایی که شاهرخ از اون بالا رفته بود بالا رفتم ... من این کار رو نمی کردم . من مواد پخش نمیکردم . وقتی به انتهای پله ها رسیدم ... سالنی به مراتب بزرگ تر از سالن پایین رو دیدم ، با چند تا در ... دوربینای کار شده روی دیوار و سه نگهبان گرداگرد سالن ... این جا بیشتر شبیه مافیا بود ... شبیه ؟؟؟ شاید خود مافیا بود ... صدام رو بلند کردم : من این کارو نمی کنم ....


پارت های بعدی این رمان فوق العاده رو آنلاین در کانال رمان سریال دنبال کنید .☺️👇

🎀📒 @roman_serial 💋
#ادامه_دارد...
🎀Roman_serial🎀
🔥 پارت ۱۰۵ 📒 رمان " تب دلهره " 💞💋 🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️ با دست بسته ی روی زمین رو نشون دادم که توحید خم شد و بسته رو برداشت . توحید ـ خب که چی ؟ هروئینه دیگه ! هروئین ؟!؟! رنگم پرید ... هروئین مواد بود ... مواد مخدر ... کروکودیل چرا ؟ ...نگفته…
🔥 پارت ۱۰۶

📒 رمان " تب دلهره " 💞💋

🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️



صدام پیچید . دو خدمتکاری که در حال دستمال کشیدن وسایل و مجسمه ها بودن دست از کار کشیده و متعجب به من نگاه می کردن که در یکی از اتاق ها تند باز شد و شاهرخ اخم آلود از اون بیرون اومد و به من نگاه کرد .
ـ به خاطر ظاهرم گفتی بیام ؟؟؟ می خوای مواد پخش کنم ؟؟؟ ... اون کوفتی که دادی بهم مواد بود ؟ من مشتری پسندم ؟؟؟ ... من این کارو نمی کنم . من آدم کش نیستم ... من ...
حالا شهباز و توحید هم رسیده بودن ، با تعجب نگام می کردن ...خدمتکارا با ترس به من نگاه می کردن و شکلک در می آوردن تا من ادامه ندم و انگار باورشون نمیشد . نگهبانا اما یه سانت هم جا به جا نشدن و انگار به زمین میخ شده بودن .
شاهرخ سرخ شده بود از عصبانیت و خودش رو به من رسوند ... هنوز کاملا متوجه اوضاع نشده بودم که یقه ی مانتوم رو گرفته و منو به سمتی از سالن برد . با دست آزادش محکم پرده رو کشید که حتی چوب پرده هم روی زمین افتاد و دو لنگه ی پنجره ی قدی رو باز کرد ... رو به باغ باز می شد و ارتفاع زیادی بود . تراسی در کار نبود ، حتی حفاظ هم نداشت ... محکم منو کشید و به بیرون هل داد ...
کف پاهام لبه ی پنجره بود و شاهرخ دستش رو صاف نگه داشته بود . من به تنها چیزی که وصل بودم یقه ای بود که اسیر دستای شاهرخ بود . اگه ولم می کرد ، به راحتی آب خوردن پرت می شدم . متلاشی می شدم .




پارت های بعدی این رمان فوق العاده رو آنلاین در کانال رمان سریال دنبال کنید .☺️👇

🎀📒 @roman_serial 💋
#ادامه_دارد...
🎀Roman_serial🎀
🔥 پارت ۱۰۶ 📒 رمان " تب دلهره " 💞💋 🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️ صدام پیچید . دو خدمتکاری که در حال دستمال کشیدن وسایل و مجسمه ها بودن دست از کار کشیده و متعجب به من نگاه می کردن که در یکی از اتاق ها تند باز شد و شاهرخ اخم آلود از اون بیرون اومد و به من نگاه…
🔥 پارت ۱۰۷

📒 رمان " تب دلهره " 💞💋

🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️


ترسیدم ، با هر دودستم دستش رو که یقه م رو گرفته بود نگه داشتم .... عرق قطره قطره از تیره ی کمرم راه گرفته بود . من همین چند دقیقه ی پیش دیده بودم که یکی رو کشته بود ... به چشم دیده بودم و به حماقت خودم لعنت فرستادم برای این چموش بازی که کارم رو به اینجا کشونده بود .
دندوناش رو روی هم فشار داد و از لا به لای دندونای چفت شده ش غرید : گفتم از اراجیف خوشم نمیاد ، نگفتم ؟؟؟
از گوشه ی چشم به پایین نگاه کردم . من عملا معلق بودم .... من وحشت کرده بودم از افتادن . سکوتم و احتمالا که نه ، صد در صد رنگ پریده م رو دید و گفت : اگه باز سنگ بندازی ... اگه باز زر بزنی .... بد کلاهمون میره توهَم ، خب ؟
چشمام باز خیال بازی کردن به سرشون زده بود که لبا لب پر شده بودن ... قطره اشکی از گوشه ی چشمم ریخت و از شقیقه م گذشت ... شاهرخ تار بود تو نگاهم ... من حتی چشماش که خیره بود به چشمامم تنم رو می لرزوند .
عربده کشید : حالیته ؟
سرم رو تند و تند تکون دادم .
ـ دفعه ی بعد بخوای حالم رو بگیری ، بی جواب نمی مونه . یادت نره با کی می خوای در بیفتی یاس ... هیچوقت یادت نره !
ـ نـ ... نمی تونم !
یقه م رو مچاله تر کرد و من با دستام سفت دستش رو چسبیدم و باز غرید : نفسِت رو می بُرَم . به نفعته که بتونی .




پارت های بعدی این رمان فوق العاده رو آنلاین در کانال رمان سریال دنبال کنید .☺️👇

🎀📒 @roman_serial 💋
#ادامه_دارد...
🎀Roman_serial🎀
🔥 پارت ۱۰۷ 📒 رمان " تب دلهره " 💞💋 🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️ ترسیدم ، با هر دودستم دستش رو که یقه م رو گرفته بود نگه داشتم .... عرق قطره قطره از تیره ی کمرم راه گرفته بود . من همین چند دقیقه ی پیش دیده بودم که یکی رو کشته بود ... به چشم دیده بودم و به حماقت…
🔥 پارت ۱۰۸

📒 رمان " تب دلهره " 💞💋

🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️


باز سرمو تکون دادم که یقه م رو کشید و منو تند به داخل پرت کرد . روی پارکتای کف سالن افتادم و آرنجم تیر کشید . اما من نگاه ازش نگرفتم که رو به توحید و شهباز برگشت و خونسرد پرسید : شما اون پایین چه غلطی می کردین که این اومد بالا ؟ اونم سر خود ؟!
شهباز ـ آ .. آقا یه دفعه ایـ ...
شاهرخ فریاد کشید : خفه شو حیف نون . خفه شو تا زبونت رو نکشیدم بیرون . گمشید از جلو چشمام . همه تون ...
خدمتکارا تند پایین رفتن و توحید و شهباز هم به دنبالشون . شاهرخ به سمتم برگشت : کارت رو تمیز انجام می دی ... همون طور که کار بد مجازات داره ، کار خوب پاداش داره ....
بی توجه به من به سمت همون اتاقی رفت که ازش اومده بود .... من هنوز خیلی راه داشتم که با شاهرخ و برای اون برم ... من از این راه های نرفته و این منجلابی که غرق بودم واهمه داشتم . همین چند دقیقه ی پیش مرزی نبود ، فاصله ای نبود برای متلاشی شدنم .... لعنتی ، لعنتی ... من از شاهرخ نفرت داشتم . از خودش و از حضورش و حتی از اسمش ... مثل بچه ای که یه بار با آب داغ سوخته باشه و دفعه های بعد دیگه به سمت هیچ آبی نمی ره ، حتی اگه سرد باشه .... شاهرخ منو ، وجودمو ، غرورمو سوزونده بود ومن حس می کردم از همه ی شاهرخا متنفرم !
من آرزو کردم یا نفرتم از یادم برود یا آتش کینه ام او را بسوزاند !
**************




پارت های بعدی این رمان فوق العاده رو آنلاین در کانال رمان سریال دنبال کنید .☺️👇

🎀📒 @roman_serial 💋
#ادامه_دارد...
🎀Roman_serial🎀
🔥 پارت ۱۰۸ 📒 رمان " تب دلهره " 💞💋 🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️ باز سرمو تکون دادم که یقه م رو کشید و منو تند به داخل پرت کرد . روی پارکتای کف سالن افتادم و آرنجم تیر کشید . اما من نگاه ازش نگرفتم که رو به توحید و شهباز برگشت و خونسرد پرسید : شما اون پایین…
🔥 پارت ۱۰۹

📒 رمان " تب دلهره " 💞💋

🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️


اونو دیدی ؟ همون که روی نیمکته ... کت قرمزه ... ای بابا ، ندیدی هنوز ؟!
مگه میشد ندیده باشم ؟؟؟ ... این دخترکی که به نظرم 20 سالگی رو هم به زور می رسید با اون کت اسپرت قرمز جیغ رو ... من فقط دلم می سوخت .. من فقط از موجودی به اسم خودم که قرار بود اونو نابود کنه دلم گرفته بود ! هنوز برای از دنیا رفتنش زود بود . من با چشمام به چشم می دیدم لرزیدن و مچاله شدنش رو روی تک نیمکت این فضای سبزی که میدون نمی دونم کجا اسمش بود ... پارک نبود !
با چشم دنبال من می گشت ... دنبال منی که ساقی شده بودم جدیدا ... چشم و دل بی بی روشن از پیمان و یاس که تربیت کرده بود . وقتی سرم رو تکون دادم شهبازه بی حوصله در رو باز کرد و منتظر موند برای پیاده شدنم .
پیاده شدم و در رو بست . باز سر جاش سوار شد . هر دو توی اتاقک ماشین نشسته بودن و منتظر رفتنه من بودن . برای جلو رفتن دست و پای دلم می لرزید ، برای تباه کردن ، برای نابودی دخترک بیچاره ای که انگار هنوز نفهمیده بود چه چاهی برای خودش کنده ! من آینده رو ندیده بودم و از بین رفتنه آرزوهای دخترک رو از همین جا به چشم می دیدم از همین الان !
قدم اول رو برداشتم ... با شَک ، با تردید ... قدم دوم رو برداشتم ... با احتیاط و بعدی و بعدی ....به فاصله ی چند متریش نشستم و صدای بی بی در مغزم اِکو شد :
« همه مون یه روزی می ریم ، یه روزی می میریم . اینکه چطور و با چی بمیریم مهمه . ما که نمی تونیم به کسی زندگی بدیم ، زندگی نگیریم مهمه ...... »




پارت های بعدی این رمان فوق العاده رو آنلاین در کانال رمان سریال دنبال کنید .☺️👇

🎀📒 @roman_serial 💋
#ادامه_دارد...
🎀Roman_serial🎀
🔥 پارت ۱۰۹ 📒 رمان " تب دلهره " 💞💋 🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️ اونو دیدی ؟ همون که روی نیمکته ... کت قرمزه ... ای بابا ، ندیدی هنوز ؟! مگه میشد ندیده باشم ؟؟؟ ... این دخترکی که به نظرم 20 سالگی رو هم به زور می رسید با اون کت اسپرت قرمز جیغ رو ... من فقط…
🔥 پارت ۱۱۰

📒 رمان " تب دلهره " 💞💋

🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️


جلو رفتم ... توجه دختر به سمتم جلب شد . نگاش از حس زندگی پر بود ... خیره خیره نگام می کرد . دستم رو جلو برده و بسته ی نفرت انگیز رو توی سطل آشغال سبز رنگ پرت کردم و به عقب برگشتم . توحید اخم غلیظی کرده بود و شهباز با دست روی پیشانیش کوبید ...
اونا در حال حدس زدن عاقبت من به دست شاهرخ بودن و من انگار خودم رو مُرده فرض می کردم . دخترک که انگار مطمئن شده بود من ساقی نیستم روش رو برگردوند ... به عقب برگشتم ... هر دو از ماشین پیاده شده و با عصبانیتی که تو نگاهشون بیداد می کرد به سمت من اومدن و من می دونستم که پس لرزه ی این کاری که کردم عاقبت دامن اونا رو هم می گیره ... استرس داشتم که تو یه تصمیم آنی و تند دویدم ... من فرار می کردم از توحید و شهبازی که آدرس خونه رو داشتن . میدونستم گیر می افتم ، اما بد نباشم و نفرین هیچ مادری رو برای گمراه کردن بچه ش به جون نخرم ! همین ....
می دویدم و به هیچ چیز فکر نمی کردم . برای زنده موندن باید تلاش می کردم و این زنده موندن اجازه ی خوب بودن نمی داد .
نفسم تنگ اومد . سر گیجه گرفتم از این چند تا خیابونی که دویده بودم . دستم رو به دیوار گرفتم و برگشتم . اونا هیچ وقت دنبالم نمیومدن . خب نباید توجه جلب می کردن و من فقط می خواستم ازاون جای مسخره فرار کنم !
بقیه ی روز رو راه رفتم . خونه و مترو نرفتم و باید سه ساعت دیگه می رفتم ویلای کوروش ، کوروشی که صمیمی شده بود و منی که مثله سابق بدم نمی اومد از صمیمیتش !



پارت های بعدی این رمان فوق العاده رو آنلاین در کانال رمان سریال دنبال کنید .☺️👇

🎀📒 @roman_serial 💋
#ادامه_دارد...
🎀Roman_serial🎀
🔥 پارت ۱۱۰ 📒 رمان " تب دلهره " 💞💋 🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️ جلو رفتم ... توجه دختر به سمتم جلب شد . نگاش از حس زندگی پر بود ... خیره خیره نگام می کرد . دستم رو جلو برده و بسته ی نفرت انگیز رو توی سطل آشغال سبز رنگ پرت کردم و به عقب برگشتم . توحید اخم…
🔥 پارت ۱۱۱

📒 رمان " تب دلهره " 💞💋

🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️


هوا گرگ و میش غروب بود که سر کوچه رسیدم . سمته خونه می رفتم و تنبیه های مختلفی از طرف شاهرخ برای خودم توی ذهنم تجس می کردم. بیحال کلید رو توی قفل چرخوندم . بین تاریک و روشن غروب ، صدای الله اکبر مسجد همزمون با باز شدن در توی گوشم پیچید . امروز ظهر نماز نخونده بودم .
بوی شب بوها توی مشامم پیچید . چراغ زرد رنگ رو به روی ورودی اتاق روشن بود و فضای حیاط رو نیمه روشن کرده بود . با خودم میگفتم چه جوابی به مامانم بدم برای نبودنم از صبح تا الان ؟!
پوفه کلافه ای کشیدم از جا موندنه ساکم توی اون ویلای نفرت انگیز!
بی بی ـ مامان جان ... پیام ، یاس ... کدومتونید ؟
پوفی کشیدم و تک سرفه ای کردم برای صاف شدن صدام و بلند گفتم : منم قربونت برم ، منم ... الان میام ...
جلو رفتم و کفشامو در می اوردنم که چشمم خورد به کالجای مردونه ی مشکی که جلوی در بود! مهمون داشتیم؟ اونم بدون پیام؟ به خونه اومده بود؟ با بی بی که نمیتونست راه بره؟ جا خوردم و نمی خواستم به دل شوره ی وحشتناکم میدون بدم و تند کفشامو در آوردم و وارد اتاق شدم .
یخ کردم ... رنگم پرید ... دلهره م سر به فلک گذاشت ... نگام بی تاب بود برای دیدن بی بی ... برای سالم دیدن بی بی .... من با دیدن این مرد اونم تکیه داده به پشتی رو به روی تخت بی بی و این همه راحت نشستن و لم دادن فکرم به همه جا کشید ... فکرم رفت پیش حلق آویز کردنه مامانم و من با تنی بی جون به سمت تخت برگشتم و انتظار هرچیزی رو داشتم به جز بی بی لبخند به لب و سالمی که جلوم روی تختش جا خوش کرده بود، مثل همیشه ... در مونده به سمت شاهرخ برگشتم ...
بی بی ـ سلام عزیز دلم ...



پارت های بعدی این رمان فوق العاده رو آنلاین در کانال رمان سریال دنبال کنید .☺️👇

🎀📒 @roman_serial 💋
#ادامه_دارد...
🎀Roman_serial🎀
🔥 پارت ۱۱۱ 📒 رمان " تب دلهره " 💞💋 🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️ هوا گرگ و میش غروب بود که سر کوچه رسیدم . سمته خونه می رفتم و تنبیه های مختلفی از طرف شاهرخ برای خودم توی ذهنم تجس می کردم. بیحال کلید رو توی قفل چرخوندم . بین تاریک و روشن غروب ، صدای الله اکبر…
🔥 پارت ۱۱۲

📒 رمان " تب دلهره " 💞💋

🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️


نگام به شاهرخ بود و لب زدم : سـ ... سلام مامان .
شاهرخ با همون اخم همیشگی که روی پیشونیش حک شده بود سری تکون داد به معنای سلام و من هم همین واکنش رو نشون دادم . حقیقت این بود که هنوز از بهت اومدنش درنیومده بودم که بی بی به حرف اومد : نمیگی من نگرانت می شم یاس؟؟ اگه این آقا نبود و من تا الان بیخبر می موندم از تو که دلم می رفت دختر ...
گیج و گنگ به سمت بی بی برگشتم که لبخند زد: بنده خدا ساک لوازمت رو هم آورده اینجا . کلیدت هم توی ساک بوده!
لبخند کج و کوله ای زدم وتو دلم حسابی از خجالت خودم در اومدم از فحشای ریز و درشتی که به خودم می دادم بابت حواسی که پرت شده بود و کلید زاپاسه توی ساک رو فراموش کرده بودم .
هنوز نگاه از بی بی نگرفته بودم که شاهرخ از جا بلند شد و توجه ما رو به خودش جلب کرد: فعلا !
از در بیرون رفت و به تعارفای بی بی برای موندن و در خدمت بودن برای شام هم توجهی نکرد .... از شخصیتی که داشت و این شناخت چند روزه خوب فهمیده بودم که حرف اضافه نمی زنه و هرکسی رو لایق حرف زدن نمی بینه و هربار مگه برای تشر زدن و خون ریختن و کم کردن عصبانیتش دهن باز می کنه ... من هنوز معلق بودنم رو بین زمین تا طبقه ی دوم قصرش رو یادمه!
به سمت بی بی برگشتم : من برم بدرقه، میام الان ...



پارت های بعدی این رمان فوق العاده رو آنلاین در کانال رمان سریال دنبال کنید .☺️👇

🎀📒 @roman_serial 💋
#ادامه_دارد...
🎀Roman_serial🎀
🔥 پارت ۱۱۲ 📒 رمان " تب دلهره " 💞💋 🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️ نگام به شاهرخ بود و لب زدم : سـ ... سلام مامان . شاهرخ با همون اخم همیشگی که روی پیشونیش حک شده بود سری تکون داد به معنای سلام و من هم همین واکنش رو نشون دادم . حقیقت این بود که هنوز از بهت…
🔥 پارت ۱۱۳

📒 رمان " تب دلهره " 💞💋

🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️


هولزده گفتم و منتظر جوابش نشده و تند بیرون زدم. هنوز نگام رو دور حیاط نگذرونده بودم که یقه م کشیده شد و انگار با همه ی توانش منو به دیوار آجری و قسمت تاریک حیاط که درخت روی اون سایه انداخته بود کوبید و من گفتم اگه کمرم خرد نشده باشه حتما له شده !!!
ـ آخ ...
ـ خفه بمیر تا نزدم با دیوار یکی بشی!
من با دیوار یکی شده بودم ! ندیده بود ؟؟؟ ... خم شده بود و یه دستش رو به دیوار حیاط و دست دیگه ش به یقه ی من بند بود . صورتش رو اونقدری نزدیک آورده بود که حتی صدای دندون قروچه ش رو بشنوم ...
ـ دردم گرفت روانی ...
نه سفیدی چشماش گشاد شد از تعجب و نه حتی از این زبون درازی یه دفعه ایم که با ترسم تضاد داشت جا خورد... انگار توقع هرچیزی رو داشت حتی زبان درازی دخترکی که صبح تا دم مرگ رفته بود. دستش رو از دیوار برداشت و با پشت دست بتو دهنم کوبید و من برای یه لحظه چشمام سیاهی رفت و شوری خون توی دهنم حالم رو به هم میزد و پر حرص غرید:
ـ برای جون دادن یکی مثل تو لزوما نباید شاهرگت رو زد ... بال بال زدن زینب خاتون وقتی در و ودیوار رو از خونش رنگ کردمم جونت رو میگیره! هوم؟
بَلَد بود ... کار بلد تر از هر نا بَلدی .... بلد بود زیر و رو کردن و کوتاه کردن زبون منو ... تهدید با بی بی؟؟؟



پارت های بعدی این رمان فوق العاده رو آنلاین در کانال رمان سریال دنبال کنید .☺️👇

🎀📒 @roman_serial 💋
#ادامه_دارد...
🎀Roman_serial🎀
🔥 پارت ۱۱۳ 📒 رمان " تب دلهره " 💞💋 🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️ هولزده گفتم و منتظر جوابش نشده و تند بیرون زدم. هنوز نگام رو دور حیاط نگذرونده بودم که یقه م کشیده شد و انگار با همه ی توانش منو به دیوار آجری و قسمت تاریک حیاط که درخت روی اون سایه انداخته بود…
🔥 پارت ۱۱۴

📒 رمان " تب دلهره " 💞💋

🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️

من بیحال شده بودم که یقه م رو ول کرد و محکم روی زمین افتادم. یه قدم به عقب برداشت. با پوزخند خیره بود به منی که یه دستم روتکیه گاه بدنم کرده بودم و به زمین گرفته بودم و دست دیگه م رو روی کمرم گذاشته بودم
ـ نـ ... نه!
سرپا ایستاده بود و به چهره ی مچاله شدم از درد نگاه می کرد . خیلی بی تفاوت بود ... طبق عادت انگشت شستش رو گوشه ی لب کشید و گفت :
ـ خیلی دوسش داری؟؟؟؟
ـ خواهش می کنم ....
ـ فکر کنم برای آخرین بار دیدیش ....
به من پشت کرد و قدمی به سمت ساختمون برداشت که خودم رو روی زمین کشیدم و پاچه ی شلوار کتان سیاه رنگش رو گرفتم : بهش کاری نداشته باش ... التماست می کنم!
به رو به رو خیره بود و بی تفاوت فقط گوش می کرد. ایستاده بود . انگار منتظر جمله ی اطمینان بخشی بود که گفتم : به خدا من اهلش نیستم . به قرآن داری اشتباه می کنی. من نمی تونم مواد پخش کنم . نـ ...
با دستش لباسم رو از شونه گرفت و منو از خودش فاصله داد. ولی من هنوز پاچه ی شلوارش رو ول نکرده بودم ... میترسیدم اگر ولش کنم به اتاق بره.
زمزمه کرد : پیمانی که جرات کنه نگاهه چپ کنه به محموله ی من، یعنی از بیخ مشکل داشته . یعنی سَرش می شده که باید با شاهرخ سرشاخ بشه تا بالا بره. نفهمیده شاهرخ شاخ می چینه ... تو خواهره همون بی پدری و من می دونم اهلشی ... خوبم اهلشی!



پارت های بعدی این رمان فوق العاده رو آنلاین در کانال رمان سریال دنبال کنید .☺️👇

🎀📒 @roman_serial 💋
#ادامه_دارد...
🎀Roman_serial🎀
🔥 پارت ۱۱۴ 📒 رمان " تب دلهره " 💞💋 🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️ من بیحال شده بودم که یقه م رو ول کرد و محکم روی زمین افتادم. یه قدم به عقب برداشت. با پوزخند خیره بود به منی که یه دستم روتکیه گاه بدنم کرده بودم و به زمین گرفته بودم و دست دیگه م رو روی کمرم گذاشته…
🔥 پارت ۱۱۵

📒 رمان " تب دلهره " 💞💋

🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️


تند ولم کرد و انگشتش رو تهدید وار جلوم تکون داد: دو بار زبونت دراز شده برام و همون دوبار شانس داشتی که چپ نبودم و از سره خوشی روزم رو گذروندم. چون اگه خوش نبودم لب همین باغچه گوش تا گوش سرتو می بریدم با اونی که روی تخت دراز شده . حالیته ؟
تند سرمو تکون دادم و گفت : پس معلوم نیست دفعه ی بعد محموله م خوب رسیده باشه یا سره اون کاوه روشیره مالیده باشم و سرخوش باشم ... از دفعه ی بعد بترس و کم زبونت رو توی دهنت بچرخون . خب ؟
سرمو تکون دادم که به من پشت کرد و از در حیاط بیرون رفت . خودمو کشیدم و تکیه م رو به دیوار دادم ..
بازم حساب نفرتم از این جغد شوم از دستم در رفت. با پشت دست نم خونی که جلوی دهنم بود رو پاک کردم. بی بی صدام نمی زد و حتما برای خودش رویا بافته که شاهرخ با این ظاهر دختر کُش و مُدل پسند حتما یاس بیچاره رو پسندیده !
**********
کمی جا به جا شدم . درد کمرم امونم رو بریده بود. آروم و قرار نداشتم .
ـ توی کشو یه پماد آبی هست، اونو بیار برام .
دستور داده بود. این پیرزنه ندیده و نشناخته چقدر از من بدش می اومد. دلگیر شدم از این همه بد بودنش و از جا بلند شدم. ناراضی در کشو رو باز کردمو پمادی که خواسته بود بیرون اوردم . به سمتش گرفتم که با همون چهره ی اخموش گفت: پشت به من بشین ... همین جا لبه ی تخت ..



پارت های بعدی این رمان فوق العاده رو آنلاین در کانال رمان سریال دنبال کنید .☺️👇

🎀📒 @roman_serial 💋
#ادامه_دارد...